سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قبل از این که بیام جلسه یکی از دوستان گفت: تو مگه بیکاری؟ پا می شی این همه راه می ری تهران برای یک جلسه؟ خبری نیست ها! گفتم: نه بابا! جلسه مشاورین وبلاگی رییس جمهوره قراره مشاور بشیم. اتفاقا یکی از جلسات به درد بخور تا حالا همین باید باشه احتمالا. نا سلامتی قراره مشاور رییس جمهور بشیم.

اما اون وقتی که از جلسه اومدم بیرون، خودم به خودم گرفتم: آخه تو بیکاری؟ کلاس شبت رو تعطیل کردی، برنامه هات رو ریختی به هم برای یه جلسه ای که ... نه خدایی توی صورت جلسه چی نوشتید؟ اصلا قابل صورت جلسه کردن بود؟

شما که زحمت رو می کشید، شما که دردسر هاش رو متقبل می شین، خب حداقل یه کاری بکنید که بشه آخر کار یه صورت جلسه ای آبرومند ازش تهیه کرد و تحویل آقای دکتر داد. فکر این رو هم بکنید که یه بنده خدایی کلی از برنامه و وقتش زده و اومده برای این جلسه. اون هم به خاطر این که اسم مشاورین رییس جمهور روش بوده. جلسه یه جوری بود که آدم یه لحظه خیال می کرد این بندگان خدا اولین بارشونه که جلسه برگزار می کنند. من فکر می کنم مشکلات اصلی جلسه توی این چند مورد بود، ایشالا بقیه ش رو هم توی کامنت ها از دوستان بشنویم:

اول این که فضای جلسه نامناسب بود. درسته می گن وبلاگ یعنی ادبیات صمیمی. ولی می گن ادبیات صمیمی. یعنی فضای جلسه این طور صمیمی می شه که ادبیات صحبت صمیمی باشه و همه بتونن به راحتی نظرشون رو انتقال بدن. با انداختن جلسه توی نماز خونه و بلندگو نداشتن و روی زمین نشستن مجری و تهویه مناسب نداشتن که جلسه صمیمی نمی شه. بهتر بود توی آنفی تاتر برگزار می شد. از طرفی وقتی شما رکن جلسه رو پرسش و پاسخ قرار دادین نباید یک دو تا میکروفون بی سیم تهیه می کردین؟ اون جا دفتر ریاست جمهوریه ها!

سوم این که دو سه مجری اصلی جلسه باید کسانی باشند که توی فضای وبلاگ و این حرفا باشند، حالا اون آقای مزارعی رو مخلصش هم هستیم ولی بقیه عزیزانی که صحبت کردن، از فضای وبلاگی خیلی فاصله داشتند. وقتی تعداد وبلاگ ها رو چند ده هزار اعلام می کنند، وقتی می خوان هسته مرکزی رو از بین یک جمع 150 نفره که تازه نزدیک هشتاد نفرشون هم رفتند انتخاب کنند، در حالی که وبلاگ نویسهای ایران توی کل کشور پخش هستند و شاید نمی تونستند توی این جلسه شرکت کنند، خب جلسه هم همین طوری می شه دیگه.

اصلا برای انتخاب هسته مرکزی نمی شه حضوری اقدام کرد. حتما باید توی فضای نت باشه چون بیشتر وبلاگ نویس ها همدیگه رو فقط از روی وبلاگ می شناسند و فقط در مورد اون می تونن ارزیابی داشته باشند. من از کجا بدونم که این آقایی که توی این جلسه کاندید شده و کت و شلوار فلان رنگ پوشیده به درد این کار می خوره یا نه ولی وقتی توی نت کاندید بشه و آدرس وبلاگش رو داده باشن آدم می ره وبلاگش رو بررسی می کنه می بینه با این افکار و طرز عمل، آیا می تونه نماینده خوبی باشه یا نه.

و در آخر: اصلا چرا رکن جلسه رو گذاشتین پرسش و پاسخ و اون هم چرا اون طوری؟ وقتی قراره پیشنهاد ها دریافت بشه که پرسش و پاسخ نمی گذارند که. خب بله وقتی شد پرسش و پاااسخ، مجری حالا یا میهمان جلسه هم مجبور به پاسخ می شه. در حالی که قرار بود افراد راه کار هاشون رو ارائه بدن تا بشه یک گروه مشاورین کارآمد تشکیل داد. نه؟

تازه، پرسش و پاسخ رو هم قدیم ها یه طور دیگه برگزار می کردند. یه تیریبونی می گذاشتند. بعد از افراد ثبت نام می کردند. بعد یکی یکی با احترام تشریف می آوردند پشت تیریبون و صحبت شون رو مطرح می کردند و مسئول جلسه هم صورت جلسه می کرد و همه هم به راحتی گوش می دادند. وقتی کسی روی زمین نشسته و جلسه هم شلوغ و به هم ریخته است اصلا حسش نمی گیره که یه سوال درست و حسابی مطرح کنه میاد می گه شما تا حالا اون حرف قبلی ها رو عمل کردین یا نه. خب این یعنی من اصلا فلسفه وجودی این جلسه رو قبول ندارم. خب شما که نباید اصلا توی این جلسه حاضر بشی دیگه وقتی جلسه رو از ریشه قبول نداری. دیگه این حرفا واسه چیه؟

حالا از همه این حرفا که بگذریم این جلسه یه فایده درست و حسابی داشت که باعث شد پشیمون نشم از اومدنم. اون هم این که چند تا از رفقای وبلاگی رو دیدم. مخصوصا این حسن آقا که وقتی چشمم افتاد به زخم پیشونی ش و ورم پای چشمش خدا می دونه جیگرم کباب شد. ماشالا تیپ و قیافه ش که 360 درجه! عوض شده بود. رنگ و مدل و همه چی لباس و سر و کله ش عوض شده بود. پیراهن سفید آستین بالا زده ی دفعه قبل و شلوار مشکی و کفش ورنی سیاهش و ریش های بلندش تبدیل شده بود به یک پیراهن چهارخونه آستین تا پایین بسته و یک شلوار و کاپشن و کفش توی مایه های قهوه ای و خاکی و خاکستری با ریش کوتاه. چی شده بود!! اصلا از اون رو به این رو! شده بود.

یکی دیگه هم این که با یکی از دوستان خییییلی قدیمی تجدید دیدار کردیم. تمام خاطرات زمان مدرسه رو به خاطر آوردم. آره علی آقا. تازه نشونی و تلفن های بقیه بچه ها رو هم ازش گرفتم می رم سراغشون ایشالا.... راستی چای نباتی ها هم بودند....


نوشته شده در  یکشنبه 85/7/30ساعت  11:41 صبح  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]